عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خاله یلدا و خاله الهه

عزیزکم مربی مهدت دومین ماهی که رفتی عوض شد خاله یلدا مربی جدیدت میونت با اونم خوبه مهدت رو خیلی دوست داری و م از تغییر رفتارت راضی ام فقط یک مشکل هست از وقتی میری مهد بیشتر مریض میشی و من نگران این موضوع هستم اینم هنرنمایی خاله های عزیز روی دست و صورت پسرک ما گفتی چون پسر خوبی بودی خاله ها اینا رو برات کشیدن فقط من در عجبم با اون همه وسواست چطور گذاشتی برات بکشن تااااااازه ازش خوشت هم اومده!!!! ...
26 خرداد 1394

ایلیا و میل به استقلال

سلام عزیزم خیلی یهویی و بی حاشیه یک روز ظهر که میخواستم بخوابونمت و بردمت تو تخت خودمون تا مثل همیشه کنارم بخوابی گفتی که میخوام تو ااق خودم و تو تخت خودم بخوابم! فکر کردم بازیت گرفته و دوباره برمیگردی یش من اما رفتی تو اتاقت و تو تختت خوبیدی! به همین سادگی به همین خوشمزگی شب هم موقع خواب گفتی تو اتاق خودم بخوابم تو تختت زود خوابت برد البته ما دلمون طاقت نیاوورد که شب رو تنها تو اتاقت بمونی واسه همین پایین تختت رو زمین خوابیدیم خیلی عالی، یهویی، بدون سختی تو خوابیدن هم مستقل شدی البته قبلا هم خودت میخوابیدی اما کنار ما و با حضور ما اما حالا، تنهایی تو اتاقت هم میخوابی... خونه ای که الان هستیم...
26 خرداد 1394

پارک با دایی و بچه ها

عزیزکم گفته بودم که کم کم سعی میکنم مستقل تر باشی گاهی که خونه ی عزیز هستیم و بابایی عبدالله میخواد بره نانوایی و مغازه ی عمو تو رو میبره فصل توت که بود هر روز بعدازظهر باهاش میرفتی توت خوری با مامانی میری پارک جلوی خونشون با بابایی محمد میری بیرون دور میزنی این هفته هم که خونه ی بابایی عبدالله بودیم بعد از ظهر از ساعت شش تا نه شب دایی بهمن ، تو و حمیدرضا و علیرضا و علی رو برد پارک شقایق دایی اول همتون رو برده زمین بازی و جایی که سرسره ها هست بعد از دور قلعه ی بادی رو دیدی و به دایی اصرار کردی که تو رو ببره اونجا دایی هم همتون رو برده اونجا واستون بلیط گرفته و همه رفتن داخل اما تو نرفتی!!!!! من میدون...
26 خرداد 1394

ایلیا و کچل های خانواده

عزیزکم برات نوشته بودم بابایی عبدالهه واسه اینکه شاید رضایت بدی و موهاتو کوتاه کنی سر هر سه نوه ی پسر خانواده رو زده بود اینم عکسااااتون راستی وقتی کچل شدید چقدر شبیه شدید به همدیگه...     ...
26 خرداد 1394

ایلیا در شهربازی 2

عزیزکم  یکبار واسه امتحان برده بودیمت شهربازی شقایق تا ببینیم عکس العملت چیه چون خیلی خوشت اومده بود تصمیم گرفتیم دوباره ببریمت یک روز بعد از ظهر وقتی هنوز هوا روشن بود من و تو رفتیم شهربازی   اینبار بیشتر از دفعه قبل از وسیله های بازی خوشت اومد و لذت بردی فقط یه مشکل کوچولو هست گیر دادی که ببرم قایق سوارت کنم و قلعه ی بادی، اون قایقای بزرگ  قلعه ی بادی مناسب سن تو نیس... امیدوارم از سرت بیفته وگرنه نمیتونم دیگه ببرمت شهربازی... ...
26 خرداد 1394

ایلیا و پسر کوچولوی بداخلاق

تو پارک که میریم همون اندازه ای که وسایل بازی برات جالبند بچه های دیگه و دیدن رفتاراشون هم برات جذابه بابایی اعتقاد داره که باید سعی کنیم کم کم از دور مراقب خودت باشیم و بزاریم تو خودت با بچه ها ارتباط برقرار کنی اما خوب من مادرم دیگه، کار مادرا هم نگرانیه... دائم کنارتم و میترسم خدایی نکرده اتفاقی برات بفته مخصوصا که تو جدیدا اصرار داری از باالاترین سرسره ها سر بخوری یک روز که رفته بودیم پارک و تو مشغول بازی بودی یه پسر بچه که حدودا دو سال ازت بزرگتر بود بچه های دیگه رو اذیت میکرد و نمیذاشت بازی کنن رفته بود وسط سرسره های دوقلو نشسته بود و نمیگذاشت از هیچکدوم سر بخوری تو وقتی میرس...
26 خرداد 1394

سبیل

وااای که چقد علاقه داری به سبیل از وقتی که کوچولوتر بودی همیشه گیر میدادی به سبیلای بابایی عبدالله و بابایی محمد ازشون میخواستی برات سبیل بخرن حالا هم که همین که چیزی میخوری که دور لبت کمی رنگین میشه  با ذوق میپری جلوی آینه و میگی سبیل شددددم!!!! ...
26 خرداد 1394

ایلیا با چهره ای متفااوت

عزیز دلم از اول تابستون تصمیم گرفته بودیم موهات رو از ته بزنیم تا خنک بشی اما خوب از ارادت زیادت که به آرایشگاه باخبری؟! میخواستیم این کار رو تو خونه یکی از پدر بزرگا انجام بده چندبار بابایی محمد بهت پیشنهاد داد و تو قبول نکردی بابایی عبدالله هم یکبار کل نوه های پسر: حمیدرضا و علی و علیرضا رو صف کرد و موی تک تکشون رو کوتاه کرد  به بهونه ی اینکه تو رضایت بدی اما تو رضایت ندادی واسه همین دوباره مجبور شدیم بریم آرایشگاه اما در کمال ناباوری اینبار فوق العاده بودی!!! اصلا گریه نکردی و آخر کار حسابی از نتیجه خوشت اومد...   ...
26 خرداد 1394

ورزش با باباجون

سلام عشق مامان بعد از ظهرایی که باباجون دوباره باید بره سرکار کمی مونده تا برگشت باباجون من و تو میریم پارک تا باباجون از بانک بیاد و بهمون ملحق شه دو تایی کمی با وسیله های ورزشی ورزش میکنید، پیاده روی میکنید و بعد میریم خونه...       ...
26 خرداد 1394